۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

لیک آزادی گرامی تر ، عزیز

پشه ای در استکان آمد فرود 
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود 
کودکی -از شیطنت- بازی کنان 
بست با دستش دهان استکان! 
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد 
جست تا از دام کودک وا رهد 
خشک لب، میگشت، حیران، راه جو 
زیر و بالا ، بسته هر سو راه او 
روزنی میجست در دیوار و در 
تا به آزادی رسد بار دگر 
هر چه بر جست تکاپو می فزود 
راه بیرون رفتن از چاهش نبود 
آنقدر کوبید بر دیوار سر 
تا فرو افتاد خونین بال و پر 
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ 
لیک آزادی گرامی تر ، عزیز 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر